7

این روز ها قلبم یکریز نام تو را به درون رگ هایم پمپ میکند ....
میدانی آرام جان : نامت گرمایی ناب میبخشد به بند بند وجودم  در این زمهریر احساس  ....


"آسپاسیا"

6

من مدت هاست که تک تک کلمه هایت را می پایم که شاید ....
روزی ....ساعتی ... از دهانت بپرد که : بشکن این سکوت را ....دلم صدایت را می خواهد ...
و من  آغاز کنم درد دلی  هزار ساله را با تو ....


"آسپاسیا"

5

اصلن من خار ....
حتی اگر کویر هم باشی جایی برای روییدن من در وجودت هست ....مگر نه؟؟؟؟


"آسپاسیا"

4

کاش غول چراغ جادوی زندگی تو باشم .....
تو بگویی ...
من بر آورده کنم .....
تو شاد شوی ...
و رویای  من تعبیر شود در خندیدن تو...


"آسپاسیا"

حواشی زندگی ....

حالم از این حواشی زندگی به هم میخورد ...زندگی یعنی من ....یعنی تو ...یعنی مایی که برای داشتن هم زمین و اسمان را به هم دوختیم ...من صبر کردم برای داشتن تو...تو کوه کندی برای داشتن من ....منی که از رو بردم هر کسی را که نخواست من را کنار تو ببیند...و حالا ...در اعماق زندگی با تو ....این حواشی هر از گاهی برایم قد علم میکنند که زیادی خوشی زیر دلم نزند...که بدانم این دریا انقدر ها هم آرام نیست ....طوفان می آید ....مواج میشود .... آرامشم را به هم میریزد ...و در آخر من می مانم و تویی که چون کوه پشتم ایستادی و با لبخند همیشگی ات دلداریم میدهی ...مگر میشود تو باشی ....عشق باشد ... لبخند همیشگی ات باشد ولی من از نو هر چه را که این طوفان ویران کرده را نتوانم بازسازی کنم  ....مگر میشود ....عشق باشد ولی آرامش نباشد ...مگر میشود ...........تو یاشی ولی این زندگی با تمام بدی ها و نامردی هایش در برابرم زانو نزند و سر تعظیم فرو نیاورد؟؟؟؟ .......

او امد ...

پیدایش کردم ....بعد از یازده سال پیدایش کردم ....اشک امانم نمیداد وقتی دیدمش ...می آمد ...نمی توانستم کنترلش کنم ...میخندیدم ، می گرییدم ، ذوق میکردم ، دلم میخواست سرش فریاد بزنم که آخر بی معرفت کجا بودی این همه سال الان وقت امدن است؟ بعد از این همه اتفاقات که هم برای من افتاده و هم برای تو ؟؟؟؟هان حالا وقت امدن است ؟؟؟ولی هیچ کدام از این حرف ها را به او نگفتم فقط نگاهش کردم و گریستم ...او هم گریست ...گفت زندگیست دیگر ...ولی باورم نمیشد زندگی خواسته باشد این همه سال دور باشیم ...من و تویی که روزی چند بار با هم حرف میزدیم و میگفتیم حتی آب خوردنمان را ...چشم هایش همان زیبایی قبل را داشتند ..لب هایش همان فرم خاص و زیبای خودش را داشت ...بدون هیچ تغییری بعد از یازده سال در برابرم بود ...خودم را جمع و جور کردم و نگاهش کردم گفتم : کجا بودی این همه سال بی معرفت ؟؟؟؟؟ 

خانه جدیدم...


نوشتم ...خیلی نوشتم ....نوشتم ،پاک کردم ...خودم را سانسور کردم برای خوشامد این و آن ....اصلن گور بابای این وآن که می خواهند از من و دل نوشته های من و تمام دوستداشتنی های من بدشان بیاید ....خلاصه نوشتم از همه چیز ...آمدم دوباره بنویسم ...در بلاگفا آمدم بنویسم..... فیلتر شده بودم ...میدانی یعنی چه ؟ یعنی حتی تمام افکارت بعد از کلی سانسور و تمام خاطراتت بعد آن همه حذف جزییات که فقط باید در دلت می ماند و هیچ کس حتی این کیبورد هم نامحرم بود برای دانستنش ....بعد از آن همه پست و کامنت و علاقه ی تو و آن همه دوست وبلاگی که حتی ندیدی شان ...میدانی یعنی چه ؟ یعنی تو جرم کرده ای که خاطراتت و افکار سانسور شده ات را نوشتی .....یعنی تو جرایم رایانه ای انجام داده ای که احساساتت را نوشتی .....

5 سال از بهترین سال های عمرم در کمال سختی گذشت ولی شیرین بود چون کنار کسی بودم که دوستم داشت ....دوستش داشتم و برای هم نفس میکشیدیم و میکشیم ....بخاطر هم جنگیدیم ....و حالا کنار هم با عشق نفس میکشیم ....ولی دلم تنگ است برای آن خاطرات ...برای شعرهایم....برای کاریکلماتور هایم ....

فیلتر شدم ...در خانه ام بسته شد ...آمدم اینجا ....خانه ای جدید بدون رضایت و با تلخی بنا کردم ....

من باز هم مینویسم چون با نوشتن نفس میکشم .....تازه می شود هوای گرفته و غمگین ریه هایم .....من دلم میخواهد اینجا هم خوب باشد ....اینجا هم پر از خاطرات قشنگ باشد ....