او امد ...

پیدایش کردم ....بعد از یازده سال پیدایش کردم ....اشک امانم نمیداد وقتی دیدمش ...می آمد ...نمی توانستم کنترلش کنم ...میخندیدم ، می گرییدم ، ذوق میکردم ، دلم میخواست سرش فریاد بزنم که آخر بی معرفت کجا بودی این همه سال الان وقت امدن است؟ بعد از این همه اتفاقات که هم برای من افتاده و هم برای تو ؟؟؟؟هان حالا وقت امدن است ؟؟؟ولی هیچ کدام از این حرف ها را به او نگفتم فقط نگاهش کردم و گریستم ...او هم گریست ...گفت زندگیست دیگر ...ولی باورم نمیشد زندگی خواسته باشد این همه سال دور باشیم ...من و تویی که روزی چند بار با هم حرف میزدیم و میگفتیم حتی آب خوردنمان را ...چشم هایش همان زیبایی قبل را داشتند ..لب هایش همان فرم خاص و زیبای خودش را داشت ...بدون هیچ تغییری بعد از یازده سال در برابرم بود ...خودم را جمع و جور کردم و نگاهش کردم گفتم : کجا بودی این همه سال بی معرفت ؟؟؟؟؟ 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد