11

وقتی قلبت برای کسی بتپد ٬ وقتی تمام آرامش زندگی ات خلاصه شود در بودن و خندیدن یک نفر٬ آنوقت است که کار سخت میشود. میدانی چرا؟ چون دیگر از هیچ چیز لذت نمیبری اگر او نباشد . چون مدام دست و دلت میلرزد که اگر روزی نباشد ٬اگر روزی تنهایت بگذارد . آنوقت تو می مانی و یک دنیا آوار . ذهنت دیگر یاری ات نمیکند به چیزی غیر از او فکر کنی . دست و پایت دیگر مجالت نمیدهند که قدم در راهی بگذاری که شاید اندکی از او دور شوی . با این حال تو هنوز عاشقی و  می بالی به خودت برای  داشتن این عشق . پشیمان هم نمیشوی . می مانی ٬ تنها به او فکر میکنی و برای داشتن لبخند و رضایت او هر کاری که از دستت بربیاید انجام میدهی و از هیچ چیز دریغ نمیکنی و این میشود دنیای عاشقانه ی تو . 

 

« آسپاسیا»

10

اینروز ها دلم مثل سیر وسرکه میجوشه ...بی دلیل ...بی بهونه... هزاربار باهاش اروم جوری که بهش بر نخوره نشستم وحرف زدم ولی این دل رام نمیشه...اگه واسه لجبازترین بچه هم این همه سخنرانی کرده بودم یه نتیجه ای میداد ولی این دل ... عین اسپند روی اتیشه...بی دلیل ...بی بهونه.

9

انگار باید اروم چشمامو ببندم و بگم هرچی خدا بخواد همون میشه انقدر بیخود دست وپا نزن و حرص نخور دختر...بسپر به خودش ...

8

مهربانی آنقدر زیباست 
آنقدر گرم است 
که میرقصاند اشکی را بر گونه ای از شوق 
که ذوب میکند قلبی را که از جنس کینه است
و ریه هایت پر میشود از هوایی تازه 
و در رگهایت جریان میگیرد شور عشقی دوباره... 

مهربانی کن ، بی توقع مهربانی کن ...


"آسپاسیا"

7

این روز ها قلبم یکریز نام تو را به درون رگ هایم پمپ میکند ....
میدانی آرام جان : نامت گرمایی ناب میبخشد به بند بند وجودم  در این زمهریر احساس  ....


"آسپاسیا"

6

من مدت هاست که تک تک کلمه هایت را می پایم که شاید ....
روزی ....ساعتی ... از دهانت بپرد که : بشکن این سکوت را ....دلم صدایت را می خواهد ...
و من  آغاز کنم درد دلی  هزار ساله را با تو ....


"آسپاسیا"

5

اصلن من خار ....
حتی اگر کویر هم باشی جایی برای روییدن من در وجودت هست ....مگر نه؟؟؟؟


"آسپاسیا"

4

کاش غول چراغ جادوی زندگی تو باشم .....
تو بگویی ...
من بر آورده کنم .....
تو شاد شوی ...
و رویای  من تعبیر شود در خندیدن تو...


"آسپاسیا"

حواشی زندگی ....

حالم از این حواشی زندگی به هم میخورد ...زندگی یعنی من ....یعنی تو ...یعنی مایی که برای داشتن هم زمین و اسمان را به هم دوختیم ...من صبر کردم برای داشتن تو...تو کوه کندی برای داشتن من ....منی که از رو بردم هر کسی را که نخواست من را کنار تو ببیند...و حالا ...در اعماق زندگی با تو ....این حواشی هر از گاهی برایم قد علم میکنند که زیادی خوشی زیر دلم نزند...که بدانم این دریا انقدر ها هم آرام نیست ....طوفان می آید ....مواج میشود .... آرامشم را به هم میریزد ...و در آخر من می مانم و تویی که چون کوه پشتم ایستادی و با لبخند همیشگی ات دلداریم میدهی ...مگر میشود تو باشی ....عشق باشد ... لبخند همیشگی ات باشد ولی من از نو هر چه را که این طوفان ویران کرده را نتوانم بازسازی کنم  ....مگر میشود ....عشق باشد ولی آرامش نباشد ...مگر میشود ...........تو یاشی ولی این زندگی با تمام بدی ها و نامردی هایش در برابرم زانو نزند و سر تعظیم فرو نیاورد؟؟؟؟ .......

او امد ...

پیدایش کردم ....بعد از یازده سال پیدایش کردم ....اشک امانم نمیداد وقتی دیدمش ...می آمد ...نمی توانستم کنترلش کنم ...میخندیدم ، می گرییدم ، ذوق میکردم ، دلم میخواست سرش فریاد بزنم که آخر بی معرفت کجا بودی این همه سال الان وقت امدن است؟ بعد از این همه اتفاقات که هم برای من افتاده و هم برای تو ؟؟؟؟هان حالا وقت امدن است ؟؟؟ولی هیچ کدام از این حرف ها را به او نگفتم فقط نگاهش کردم و گریستم ...او هم گریست ...گفت زندگیست دیگر ...ولی باورم نمیشد زندگی خواسته باشد این همه سال دور باشیم ...من و تویی که روزی چند بار با هم حرف میزدیم و میگفتیم حتی آب خوردنمان را ...چشم هایش همان زیبایی قبل را داشتند ..لب هایش همان فرم خاص و زیبای خودش را داشت ...بدون هیچ تغییری بعد از یازده سال در برابرم بود ...خودم را جمع و جور کردم و نگاهش کردم گفتم : کجا بودی این همه سال بی معرفت ؟؟؟؟؟